این روزها چنان خیال مرگ در وجودم می دود
که گاهی از ترس تنهایی مرگ ،چشمانم می گرید
و این افکار با بی رحمی ،صبح و شب در من ریشه دوانده
آنقدر که دیگر هیچ از من نمانده، رهاشده و وامانده
وامانده از زندگی خود و همین بس که به کنجی کز کرده
و درانتظار نگاهی از سرزبونی که گاهی زندگی میکرد برمن بیچاره
بیچاره برای من یعنی همان دخترک بی چاره ایی که تمام چاره های زندگیش از دست رفته
تنهاچاره اش اشک ،تا التیام بخشد وجود نازک ظریف اش را
و این آغاز فرشته شدن می باشد بی خبر روزی می فهمد
فرشته ایی شده با تمام خوبی های عالم اما دیگر حسی درونش نیست
فرشته ها که دیگر نه بخاطر فکر کردن به حس قشنگ خوب بودن
بخاطر فکر کردن به خوب بودن از سر وظیفه ست که خوب شدن
و این همان مرگ احساسی است که از آن بی خبرست
گاهی فقط گاهی بد باش حتی به اندازه یک لحظه کافیست
که فراموش نشود تو یک آدمی همین.....